web neveshte

Monday, April 09, 2007

اون روزا
درست يادم نمياد كي بود،فكر كنم اواسط پاييز بود و اولين بارون هاي پاييزي،اون سال بعد تابستون من چند هفته اي بود بيكار بودم و صبح با دست خالي از سر ميدون برميگشتم خونه.نميدونم چرا اما انگار روزگار به من پا نميدادهر چند كه من عادت داشتم اما واسه يه مرد بي پولي بزرگترين ترسه،اونايي كه تجربه كردن ميدونن من چي ميگم...اره انگاري اون روزا كسي خونش رو واسه نقاشي نميخواست بهم بريزه .خوب حقم داشتن درست سر اول مدرسه ها بود و كمتر كسي تو اون حال و هوا هموس اينكارا ميزد به سرش.براي همين من چند روزي يا نميدونم چند هفته اي بود كه بعد از اينكه تا ساعت 9يا10 تو ميدون لاي بقيه كارگرا پرسه ميزدم تا شايد كاري گيرم بياد،راهم رو از وسط بازارچه كج ميكردم طرف نون وايي اصغر شاتر. بعداز اينكه يه نصفه بربري دو اتيشه كه ميشد 5ريال ميگرفتم تمام حواسم سروقت اين ميشد كه حساب و كتابم درست دربياد تا بدونم بغير از اون نيم سير پنيري كه هر روز از عباس اقا ميگرفتم ،ميتونم يه خوشه انگور هم بخرم يا نه...شايد خندتون بگيره .اما كسي كه از جيب ميخوره بايد حواسش باشه كه شلنگ تخته نندازه...اره اون روزا با همين احوالات ميرسيدم دم حياط.از پله هاي پشت در كه ميرفتم تو و به هشتي كه ميرسيدم يه پرده بلند اويزون كرده بودن كه مثلا تو معلوم نباشه.منم طبق عادت با اينكه راه رو منتهي به حياط ال شكل بود و چيزي معلوم نبود اما به عادتي كه اقام خدابيامورز يادم داده بودصدام رو مينداختم تو سرم و بلند ميگفتم يا لله...وچند دفعه تكرار ميكردم.اين رسم اون دورون بود فكر كنم هنوزم شايد جاهايي اين رسم سر زبونا باشه...اخه تو اون وقت روز هيچ مردي تو حياط نبود الا كريم شيره اي كه تكليفش معلوم دار بود و هميشه خدا ،شب و روز داشت كنار در زيرزمين چرت ميزدش.كسي خبر نداشت كي خوابه ،كي بيدار.امون از اين اعتياد كه بد كوفتيه... تو حياط كه ميرفتي اولين كسي كه بازرسيت ميكرد با چشاش،عشرت خانوم زن حسن پاسبون بود كه مثل شوهرش هميشه لب ايوون اولي پست ميداد.اين كارش ربطيم به ساعت و وقت نداشت.از شانس لنگ من ،اتاق من ته همه اتاقا بود . يعني كل حياط از من سان ميديدن تا من برسم به در اتاق .خوب منم بايد سرم رو پايين مينداختم ورد ميشدم تا شر واسه خودم درست نميكردم
خوب من تنها جوون ازب اون حياط بودم و نبايد آتو دست كسي ميدادم.هر چند كه من هميشه سرم تو لاك خودم بود و احوالاتم چندان با هم سن و سالام جور در نميامد...اما خوب اقام خدا بيامرز يادم داده بود استه برم استه بيام.اون روزم مثل بقيه روزا بود،من از سر ميدون با لب و لوچه اويزون داشتم برميگشتم . اوضاع ماليم اصلا خوب نبود و ديگه به زور كفاف يه وعده در روز رو ميداد.حسابي تو خودم بودم و فكر و خيال امونم رو بريده بود . نميدونم كي رسيدم دم حياط .اونقدر تو خودم بودم كه بدون گفتن ياله،پرده سره حياط رو كنار زدم و رفتم داخل.من هميشه از طرف زير زمين و ايون بزرگه ميرفتم طرفه اتاقم.يعني طرف راست حياط.نميدونم چرا، اما عادت كرده بودم و هيچ وقت يادم نمياد كه از اون وره حياط رد شده باشم...خلاصه من هنوز چند قدم بيشتر برنداشته بودم و تازه داشتم از جلو در زير زمين كوچيكه رد ميشدم كه يكمرتبه صداي واي گفتن يه زن من رو از فكرو خيالم بيرون اوردش و من يه دفعه از جام پريدم و نزديك بود بيافتم داخل زيرزمين.بعد از اينكه دست و پام رو جمع و جور كردم و به خودم اومدم ،خوب كه دقت كردم ديدم كه صداي آذر خانم، زن كريم شيره اي بود كه اون جوري جيغ زده بود وداشت با چشماي سياه گردشدش به من نگاه ميكرد و خشكش زده بود...بريده بريده سلامش كردم و عذرخواهي...اونم با صدايي كه نفسش بند اومده بود و به زحمت جوابم روداد و لبخند قشنگي گوشه لباش كم كم داشت مرتب ميشد. يكم كه بيشتر دقت كردم ديدم چادر آذر كامل كناررفته و گردن وكمي از بالاي سينه هاش معلوم شده كه زير نور افتاب كم رنگ پاييزي مثل طلا ميدرخشيد.ناخداگاه كل حواسم رفت رو چاك بالاي پستوناي آذر.چيزي كه تابه اون روز من كمتر يا بهتر بگم اصلا نديده بودم،تنها تصوري كه از بدن يه زن داشتم مفهوم گنگي از بدن ننم بود كه اونم يه پيره زن بود و اصلا با آذركه تواون سال ها سي و چند سالي بيشتر نداشت قابل مقايسه نبود.اونقدر خوره بازي دراوردم كه آذر متوجه چشماي هريس من شد ومجبور شد چادرش رو مرتب كنه تا ضايع نشه،بعدشم با خنده معني داري به من گفت:وا علي اقا انگاري شما بيشتر از من ترسيديا،اون يه ذره زبونتم بند اومدديگه انگار،بعدشم زنبيل سبزيش رو برداشت و رفت داخل اتاقشون...من دست و پام شل شده بود از ديدن اون سروسينه،انگار تازه بعد از بيست و چندسال يه جرقه، يه حسي رو تو تنم روشن كرده باشه.دلم نميخواست بهش فكر كنم.احساس گناه ميكردم.مدام به خودم ميگفتم چرا به تن زن نامحرم نگاه كردي؟!!!چرا داري به اون صحنه فكرميكني؟!ومدام خدم رو شماتت ميكردم.با اين افكار رسيدم داخل اتاق محقر و كوچيكم.فكر آذر اون چنان من رو مشغول كرده بود كه ديگه بي پولي و نداري يادم رفته بود.خوب كه دقت كردم و آذر رو مجسم كردم تو فكرم ديدم اون يه زنيه كه الان دوتا دختر داره و خوب سني براي خودش داره و دختر بزرگش تقربيا موقع شوهرش بود.اما تااون روز از نزديك با اذر برخوردي نداشتم و اين اولين باري بود كه تو اون چند ماهي كه من اونجازندگي ميكردم با اون روبرو شده بودم و هم كلام...احساس ميكردم حالم بده هرچي بيشتر ميگذشت من احساس ضعف بيشتري ميكردم.احساس ميكردم زير شكمم داره ضعف ميره وناخوداگاه همون تور كه نشسته بودم سرم رو متكاي گردو رنگ و رو رفتم گذاشتم و دراز كشيدم...كم كم بزرگ شدن حجم التم رو احساس ميكردم.هرچه بيشتر به اون صحنه فكرميكردم بزرگيه كيرم رو بيشتر احساس ميكردم.اما از طرفي،احساس گناه مفرطي در من موج ميزد.حالا احساس درد تو بيضه هام ،مخصوصا طرف راست و خود كيرم داشتم ،و به اصطلاح شق درد گرفته بودم.خواستم خودم رو از اين درد خلاص كنم و اومدم تابيضه هام رو جابه جا كنم شايد دردش كمتر بشه.دستم رو كه توي شرتم كردم ،تابه خودكيرم خورد يه حس خوشايندي بهم دست دادو بي اختيار شروع كردم به ماليدن التم . دست خودم نبود من عادت به اين كار نداشتم.البته بارها شده بود تو خواب جنب شده بودم، اما بادست نه!!!براي اولين بار بودو با تصوير سكسي كه از پستون هاي خوش فورم آذر تو ذهنم نقش بسته بود چه لذت دو چنداني بهم دست ميداد...مدت زمان زيادي نكشيد تا ابم با فشار به داخل دستم به پاچه و تصور سينه هاي اذر هنوز تو ذهنم شفاف بود...تو عالم خلصه بودم كه صداي شيون و فريادي از داخل حياط من رو از جاپروند.....................ادامه دارد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home